توی سکوت و زیر بارون قدم هاشو با صدای بارون یکی کرده...
از پارک همیشگی گذشت...دیگه حتی رقمی نداشت تا نگاه کنه...تا دوباره خاطراتش توی ذهن سرازیرشه و پشت بندش قطره های اشکش روی گونه اش..
با صدای فیش فیش کوچیکی کنجکاو نگاهی به بوته های سرسبز کرد...فکر کرد توهمی شده...شونه ای بالا انداخت...و تا خواست به راهش ادامه بده دوباره اون صدای کوچیک و کیوتو شنید..کمی دقت کرد...
صدا از ابفشان وسط پارک غم هاش میومد...اخمی کرد و سعی کرد بدون توجه به خاطراتی که همین الان هم منتظر حواس پرتی ای بودن تا به ترتیب خودشونو روی صحنه نمایش ذهنش به حرکت دربیارن...به سمت مرکز پارک و اون ابفشانه قدم هاشو ادامه داد...
کمی دور و اطراف رو نگاه کرد و با دیدن جسم کوچولویی که خودشو روی صندلی سنگی مچاله کرده بود لبخند محوی زد...
به سمتش قدم برداشت و چتر بی استفاده اشو باز کرد و بالای سر جسم کوچیک گرفت!
جسم کوچیک یا پسر کوچولو که حالا سرشو بلند کرده بود و چشمای درشت و خیسش تضاد زیبایی با پوست سفید بینی کوچیک قرمزش داشت..بهش نگاه میکرد..
لبخند مهربونی زد و کتی که روی دستش بودو روی شونه پسر بچه انداخت..
+کدوم کشتی ارزوهای بچگیت گم شده که اینجوری زیر بارون زانوی غم به بغل گرفتی؟
پسر با یاداوری اتفاقی که افتاده بود بغض دوباره ای کرد..دست گل کوچیکی رو بالا اورد...
نگاهش روی دست های پر از زخم پسر کوچیکتر متوقف شد..
-ب..بهم گفته بود ..از این ..از این گلا دوست داره! از باغچه چیدمشون...ولی..ولی...اون دسته گلشو خودشو پیدا کرده بود!
اخمی از گنگ بودن حرفای پسر کوچیکتر کرد...
پسر درحالی که از سرما لپاش قرمز شده بود از جاش بلند شده و نگاهی به فرد مهربومی که بهش چتر وژاکت گرمی داده بود کرد..
+نمیخواد چتر و ژاگت و بهم برگردونی..باشه برای خودت...
نگاه گذرایی به چتر و ژاکتش کرد..
+این دوتا دوست قدیمی خیلی وقته که منو توی قدم های هر روزم همراهی میکنن بدون اینکه استفاده ای ازشون بشه،شاید تو بتونی براشون دوست بهتری از من باشی...
پسر لبخند دندون نمایی در تضاد با چشمای خیسش زد و دسته گلو به سمتش گرفت..
-پس این هم هدیه من برای توعه!
با تعجب به گل های دست پسر بچه خیره شد..
+اما...
پسر دسته گلو روی پاش گذاشت و همونطور که قدم قدم دور میشد زمزمه کرد..
-این دسته گل با زخم ها و درد های زیادی همراه بوده...بخاطرش شکستم...بریدم..زمین خوردم و خاکی شدم...این دسته گل لیاقتش کسیه که دردو حس کرده باشه چون قدرشو میدونه ؛ و تو حسش کردی نه؟!
همونطور که جمله پسر توی ذهنش تکرار میشد به دسته گل خیره شد...از جاش بلند شد...
نگاهی به اسمون خاکستری بالای سرش کرد..
+پس پایان همه ادما هم قرار نیست خیلی خوش خرم باشه،هوم ؟
نگاهی به صندلی اون طرف اب فشان وسط پاک کرد...
همونطور که با دسته گلش به سمت مقصد بی نهایت جدیدی قدم میذاشت زمزمه ارومی کرد...
+"پس توهم لیاقت این قلب ،و تمام تلاش هایی که برات کردمو نداشتی نه؟"
+میدونین..فقط یجوریه؛ انگار که دیگه نمیتونم بنویسم.
++چه وایبی میداد این متنه؟